روشنفکر پیامبر آگاهی و شهسوار اندیشه آفرینی و فکر گستری قسمت اول
نویسنده : مهرالدین مشید نویسنده : مهرالدین مشید

روشنفکر پیامبر زمانۀ خود است ؛ اما این پیامبری مسؤولیتی بس بزرگتر از هر رسالتی است ؛ البته مسؤولیتی که سر بر آستان نیروی پذیرش انتخاب داشته و با نفی هر گونه محدودیت ها هوای پر کم و کیف هنجار شکنانه را در سر دارد . روشنفکر مردی  پر جاذبه و عصیانی است که در سکوی عقل تمکین کرده و بر نردبان عشق تا نزدیک شدن به حقیقت قد بر می افرازد و با گزینشی استثنایی در اوج گسست ها  و بحران های اجتماعی ابتکار فکری را در پیش گرفته  و نسخۀ لازم فکری را برای رهایی کشور خود و جهان خود  از بحران دردناک و تباه کن آماده میسازد . چنین روشنفکری خویش را محدود در قلمرو های جغرافیایی خاص ندانسته و فرا ملی و فرا جغرافیایی عمل مینماید . روشنفکر است که در بساط جهان محوری های خدامحورانه و خدا محوری های جهان محورانه خط فکری درشتی را برای نجات انسان رقم میزند . روشنفکر در خط فاصل جامعه محوری و جهان محوری رسالت کلانی را به عهده دارد تا اول برای نجات جامعۀ خود از بحران چه نسخۀ فکری را به کار ببرد و در قدم دوم این نسخۀ فکری ملی اش به چه میزانی می تواند ، ضمانت خوبی برای رهایی مردم جهان باشد . این رسالت ملی و جهانی روشنفکر از یک سو و متفاوت بودن باور ها ، اعتقادات و بصورت کل ساختار های مختلف علمی ، فرهنگی ، تعلیمی و فکری انسان ها در جوامع گوناگون چنان دست به دست هم داده است که ارایۀ تعریف واحد و  جامع از روشنفکر را به دشواری مواجه گردانیده است .

روشنفکر راستین در پی تفسیر عقلی و منطقی از  جهان پیراومون خود است که ا شتغال فکری مهمترین کار او را تشکیل میدهد . در این سیر تفکر چنان چیستی ها ، چرایی ها  و  چگونگی ها به گونۀ دغدغه پایان ناپذیر مشغولیت های ذهنی او  را شکل میدهند و هر  آن دامن میگسترند که حتی از خط سرخ باور های قدسی  و ارزش های  حاکم در جامعه نیز عبور مینمایند . از همین رو روشنفکراز هر نوع پرسشی هراس نداشته و حتی بینیادی ترین مسایل را بدون ترس از متهم شدن به شرک و الحاد در زیر تلسکوب تفکر خود قرار میدهد . با مطرح شدن تبیین جهان بوسیلۀ روشنفکر ، شاید این سوال در ذهن خواننده تداعی نماید که فرق بین روشنفکر و فیلسوف در چه است ؛ زیرا هر دو به تبیین جهان پیرامون خود می پردازند .

  فیلسوف ،  رابطه بین هستی و نیستی ، ماده و معنا ، ماهیت زنده گی ، سرشت و سرنوشت و پدیداری هستی ر ا مورد مطالعه قرار میدهد و چه زمانیکه به شکل متافزیک آن هستی عریانتر از عریانی  یی مورد مطالعه قرار بگیرد .  این نگرش فلسفی است که به  شناخت عام و کلی هستی پرداخته و از فرازهها  چنان به هستی می نگرد که گویی تمام  پدیدهها را در آن  برهنه به تماشام گرفته است . فلسفه هم سر وکار ناگسستنی با عقل دارد و سیرحرکت عقل در تاریخ و در بستر اندیشه های فلسفی و در محور  افکار فلسفی مرحله به مرحله گواۀ انعکاس تفکر بشر در گسترۀ زمان بوده است .  دانشی که  چنین نظم و سازمان یافتگی ها را ارایه میدارد ، فلسفه نامیده شده  است .

فیلسوف است که روند هایی چون طبیعت ،  جامعه و تفکر و رابطۀ  آنها را  با توجه به عین ( ابژه) و ذهن ( سوبژه) با در نظر داشت پژوهش های مشخص علوم طبیعی و اجتماعی در کلیتی قانونمند و در هر مرحله یی از تکامل  حیات به گونۀ نوینی تبیین مینماید .

روشنفکر اصیل هم در پی تبیین و تفسیر عقلی و منطقی از جهان پیرامون خویش است و چیستی ها ، چگونگی ها و چرایی ها را زیر عینک عقل به تحلیل میگیرد و در تحلیل های خود چنان عمیق می گردد و دامن گستر می شوند که با روشی هنجار شکنانه حتی با ارزش های حاکم به ستیز بر میخیزد . این ستیزه  جویی ها روشنفکر به گونه یی در کنار فیلسوف قرار میدهد که او هم ناگزیر است تا برای حقانیت فلسفه اش به ستیز  روی آورد . 

تفاوت در باور ها و نگرش ها با توجه به  بستر فرهنگ های مختلف مثلی که روش ها و پرداخت های گوناگون فلسفی را بوجود می آورد ، به همین گونه روش ها و پرداخت های گوناگون روشنفکری را نیز به بار می آورد . از همین رو هر فیلسوف و روشنفکر روش مشخص و پرداخت خاصی را پیرامون فلسفه و روشنگری از خود بر  جا گذاشته است  . این تفاوتها همسانی هاییرا میان کار فکری و عقلی فیلسوف و روشنفکر بوجود آورده است که بیشتر مربوط به تفاوت برداشت ها  و شیوههای آنان  است . 

با تفاوت این که فیلسوف ،  رابطه بین هستی و نیستی ، ماده و معنا ، ماهیت زنده گی و معاد را زیر بحث میگیرد ؛ اما روشنفکر روی  چگونگی ها ، چیستی ها و چرایی های هستی و نیستی  ، ماده و معنا و غیره مقوله های فلسفی متمرکز می شود ؛ البته  جدا از این که  خویش را مانند فیلسوف در عمق پدیدهها قرار بدهد و در میان شناخت پدیدهها تا شناخت حقیقت مستحیل گردد ؛ زیرا دستیابی  حیقیقت به گونه یی معنای مرگ اندیشه را دارد . فیلسوف زمانیکه به زعم خودش به حقیقت فلسفی خود نایل می آید ، هر نوع  حقایق دیگری را بیرون از  حیطۀ فلسفی خود نمی پذیرد . او نه تنها در دهلیز دریافت های فلسفی خود باقی میماند ؛ بلکه با نفی فلسفه های دیگر به یک نوع رکود فلسفی می گراید و در قشریت فلسفه نگری دست و پا میزند که معنای مرگ فلسفۀ او را دارد . 

فیلسوف می خواهد بداند چه رابطه یی بین هستی و نیستی موجود است و از وجود تا عدم چه فاصله یی موجود  است و آیان این فاصله متناهی است یا نامتناهی . یا این که آیا ممکن است این فاصله را در  جغرافیا و تاریخ پیدا کرد و هرگاه میان این دو  جغرافیا و تاریخی یا مکان و زمانی وجود دارد ؛ پس در چه فاصله یی از زمان و مکان عدم تحقق پیدا مینماید ؛ در حالیکه عدم یک امر فرا زمانی و فرا مکانی است   و هرگاه فراتر از هر دو باشد ، پس عدم مطلق معنایی ندارد ، در صورتی عدم مطلق ، عدم نسبی چه معنایی دارد و چگونه تحقق پیدا خواهد کرد . آیا " کل شی هالک الی وجهه " را چه میتوان تعبیر کرد  . هدف از این هلاکت تنها نابودی نیرو های شر و ماندگاری نیرو های خیر است . در قلمرو معنایی این آیت عدم مطلق را نمی توان پیدا کرد و به گونه یی به عدم نسبی دلالت دارد که در جغرافیایی دیگری و در زمان دیگری تحقق پیدا خواهد نمود . یا اینکه خدا وند می گوید : هستی را از عدم یا نیستی بوجود آورده ام . در این نیستی است که ماده در فضای فرا زمانی و فرامکانی شکل میگیرد و این عدم دریچه یی به سوی هستی دارد که عدم نسبی اش می توان خواند .

فیلسوف هدف از کشف این رابطه ها را دریافت حقیقت عنوان مینماید و هرگامی که برمیدارد ،  دغدغۀ حقیقت جویی بر عقل و ضمیر او دامن میگسترد که بسیاری اوقات در مرز های   حقیقت ایده آلی پا درگل میماند . از همین رو  حقیقت هر فیلسوف با دیگری متفاوت است . ار دکارت تا کانت ، بیکن ، نیچه ، هایدگر ، سپینوزا ،   هیگل ، مارکس ، سارتر ، فوکو  و دیگران هر کدام از پی حقیقت فلسفی برآمده اند و هر کدام به حقایق خاص فلسفی یی تاکید کرده اند که به آن نایل آمده و تیر افکار شان به نیروی عقل در برج  و باروی آن قد برافراشته اند . از همین رو است که فرق و فاصلۀ زیادی میان اندیشه های فلسفی و روش های فلسفی فلاسفۀ بزرگ از دکارت تا کانت ، بیکن ،  هگل ، نیچه ، سپینوزا ، هگل ، هاید گر ، مارکس ،  سارتر ، مارتين هایدگر فيلسوف بزرگ آلمانی ،  هانس‌ گئورگ‌ گادامر  متولد 1900 و بنيانگذار هرمنوتيك‌ فلسفی ،  يورگن‌ هابرماس‌ يكي‌ از مدافعان‌ سرسخت‌ مدرنيته‌ و ... موجود است .

این تفاوت ها با حقیقت فلسفی ابن سینا تا ملاصدرا فرسنگ ها فاصله دارد . اولی حقیقت را در کالبد مادی و بیروح به اسارت گرفته  و به تدریج به جستجوی آن برآمده است ودومی که نمی خواهد روح  حقیقت را بخشکاند و آرزو دارد که تازه به تازه در روح حقیقت نفخ تازه یی بدمد  . تا حقیقت را در جغرافیا و تاریخ هستی و نیستی و ماده و معنا به تماشا بگیرد و در یابد که در پشت واقعیت ماده چه معنایی وجود دارد که  در نتیجۀ تحولاتی ماده توان پذیرش  حیات را پیدا کرده و بالاخره هایدروکاربن ها در چه شرایطی بهم ترکیب شدند تا به ماده نعمت حیات را بخشیدند . این پروسۀ تکاملی ماده را نمی توان در فلسفۀ قوه به فعل ارسطو و تز و انتی تز مارکس قابل توجیه دانست . از این هم مهمتر جهشی را که هستی از مرحلۀ جیولوژیکی به مرحلۀ بیولوژیکی و بعد به مرحلۀ سوسیو لوژیکی پیموده است ، نیز نمی توان در پهنای فلسفه های یاد شده قابل توجیه یافت .

در این میان روشنفکر دغدغۀ دیگری دارد . روشنفکر دورۀ رونسانس در غرب که از خواب سنگین قرون وسطی اندکی  چشمانش بیدار شده بود ، ناگهان خویش را در برابر بحرانی یافت که بوضوح  گسست فرهنگی را در اروپا درک کرد  .  بحران فکری ییکه روشنفکر دورۀ رونسانس را بعد از خلای فکری قرون وسطی فرا گرفته بود . در حالیکه روشنفکر قرون وسطی بیشتر دغدغۀ مسیحیت داشت و سخت متاثر از فلسفۀ ارسطو بود . دکارت آمد شک دستوری را وضع کرد و بنیاد های فلسفۀ قرون وسطی را فرو ریخت و این فرو ریزی در نتیجۀ دریافت های تجربی و مشاهدات علمی بیکن در حوزههای علوم طبیعی و ساینسی تسریع  گردید . این فرو ریزی دیوار های  حقیقت در فلسفۀ غرب را نیز متزلزل گردانید و آنرا به شبه حقیقت رهنمون کرد که حاصل آن دورۀ تجدد در غرب است  . هیگل انسان را محصول زمان خودش میدانست ، حقیقت را در آسمان ها جستجو میکرد و چندان به حقیقت واقعی و زمینی اعتنا نداشت ؛ اما نیچه دغدغۀ حقیقت داشت ، لذا پرسش گری ، راه و مرامش عمیق تر و اصیل تر از مارکس و لئو اشتراوس بود  . نیچه از هموار کنندگان راه تفکر انضمامی وپیشکسوتان اندیشۀ پسا مدرن به حساب میرود .  چنانکه  فوکو در مقالۀ نیچه ، فروید و مارکس می نویسد : در قرن شانزدهم نشانه‌ها به‌ نحوی‌ هماهنگ ‌در فضايی‌ قرار داشتند كه‌ خود در تمامی‌ جهات‌ هماهنگ‌ بودند ؛ اما از قرن نوزدهم‌ و از فرويد، ماركس‌ و نيچه‌ به‌ اين‌ سو نشانه‌ها طبق‌ ساحتی‌ كه‌ می توان ‌آن‌ را ژرفنا ناميد . در فضای  کاملا متفاوت‌ طبقه ‌بندی‌ شده ‌اند . در هرمنوتیک مدرن نشانه ها خود تاویل اند؛ اما چون بدخواه شده اند به تعبیر فوکوخود را به مثابه نشانه و سمبول بروز می دهند ؛ یعنی  نشانه ها چیزی که نیستند را نشان می دهند . نشانه تاویلی است که خود را تاویل نشان نمی دهد ؛ بلکه خود  را به عنوان حقیقت ارائه می کند . این حقیقت  تعبیری است  که انسان دراو نهاده است . فوکو می گوید هر نوع نشانه شناسی با هر نوع هرمنوتیک در تضاد است.پس فرایند تاویل ، پایان ناپذیر است و تاویل هم باز گرداندن چیزی  به اصلش است .

با این تعبیر در قرن شانزدهم نشانه ها در نمادی از  حقیقت در فضایی هماهنگ و جهاتی هماهنگ خود نمایی داشتند ؛ اما بعد از قرن نزدهم از ژرفنا و پهنای بیشتری بر خوردار شدند . این حقیقت در زمان پسا مدرن حیثیت کالایی پیدا کرده ،  ابزار در دست قدرت شده است و از اصل حقیقت که همانا جستجوی حقیقت ماهوی است ، فاصله گرفته است  . چنانکه "لیوتار" فیلسوف پسا مدرن می گوید : شناخت پدیدهها خصوصیت کالایی را پیدا کرده واز اصل شناختکه همانا جستجوی حقیقت ماهوی است ، جدا شده است وابزاری در دست قدرت شده است .  فلاسفۀ دیگر از این هم پا فراتر نهاده و جهان مدرن را دنیای شبه سازی و فرا واقع تعریف کرده اند و جهان پسا مدرن را تصویری از حقیقت واقعی خوانده اند . چنانکه بودریا می گوید : جهان پسا مدرن جهان شبه سازی جهان فرا واقع است  ، آنچه در جهان پسا مدرن برای ما نشان داده می شود ، در واقع تصویری است که برای ما نشان داده می شود . 

 فیلسوف پسا مدرن آمد تا غبار ها را را رخسار حقیقت پاک نماید و گسست فلسفی در غرب را پیوند منطقی تر بدهد . این روشنفکر خویش را از شحصیت های محوری و باز تولید جهان مدرن میداند ، بدور از جهان کیهان محور روم باستان و خدا محور مسیحی و اسلامی قرون وسطی با بار کران سنگی از مسؤولیت ، در سکوی پذیرش انتخاب و هنجار شکنی ها هنوز هم دست  وپا میزند  ؛ البته بی  آنکه را به جادۀ حقیقت باز نماید؛ البته به این هدف که  نهادینه شدن فکر فلسفی مستلزم رشد هماهنگ ، ثبات و سطح فکری است  و  از سویی هم نهادینه شدن گفتمان های فلسفی زمینه را  برای رشد متوازن شخصیت ها در جامعه میسر میگرداند که این درخشانترین لحظۀ حیات مردم یک کشور به حساب میرود ؛ زیرا در بستر  گفت و گو های فلسفی و سقراطی اند که در آن ها مباحث فکری و فلسفی مطرح می شوند  و  فرا تر از نهادینه شدن به سوی بالنده گی پا میگذارند .  این در حالی است که روح  حقیقت چنان از افکار فلسفی و روشنفکر غرب  رخت بر بسته است که باز گرداندن آن به سکوی حقیقت واقعی و پایدار ناممکن  و حتی محال است  ؛ زیرا بستر اندیشه های فلسفی در غرب دیگر آمادۀ  پذیرش آن نیست ؛ بنا بر این روشنفکر غرب که ناگزیر متاثر از چنین بستر فلسفی و فرهنگی است ، تلاش های او برای  نزدیک شدن به افق حقیقت ناکام بوده و بیشتر از یک مانور فکری نیست .  از همین رو است که امروز روشنفکر غرب در گسست جانکاۀ فکری و فرهنگی بسر میبرد ، گسستی که حتی عقل و منطقش را برای تفسیر نوین به دشوار های زیادی رو به رو گردانیده است . روشنفکر غرب که اکنون در تب و تاب ویژه یی به سر می برد و تب و تاب دیگری سخت نیاز دارد . شگفت آور این که غرب هنوز هم چنان در دام پیدایی حقییقت فلسفی لالهان و سرگردان اسیر است که این لالهانی بر ذهن روشنفکر آن نیز سایۀ سنگین افگنده است  . انسان مغرب زمین با هبوط از جهان آشنای بومی و گریز از مرکز سلطۀ کلیسا خویش را سوار بر موج خروشان رونسانس  یافت و سوار شدن بر کشتی تجدد را به بهای از دادن همه توانایی ها و مهارت ها در جهان شناخته شده قبلی  خود پذیرا شد این همه شتاب برای آن بود تا با گام نهادن به جهان ناآشنای تازه که فرایند جهان گستری و مدرنیت را  نوید میداد ،  با جهانی بومی و سنتی وداع نمودند که با آن آشنا بودند . مردم مغرب زمین در پیشا پیش این تحول روشنفکران پیشتاز و تک ستاره های خویش را به استقبال گرفتند  که غرب را در فراز و فرود تحولات بزرگ فکری ، فرهنگی ، سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی قرار دادند و در نتیجه تحولات سریعی در حوزه های گوناگون در این قاره رونماگردانیدند .   این تحولات سیاسی  همپا با تحولات اقتصادی کشورهای اروپایی را درگیر رقابت های داخلی در سطح اروپا و جنگ های استعماری در قاره های  آسیا ، افریقا و امریکا نمود که سبب جنگ های طولانی میان کشور های اروپایی از قرن هژده تا قرن نزدهم و بعد درگیر دو  جنگ خانمان سوز جهانی اول و دوم گردید .  در پیشا پیش این نابودی ها روشنفکران منتقد اروپایی قرارداشتند و از هستۀ معرفتی کانتی هم به نحوی بهر گرفته بودند که در سیمای زشت ترین  مستبدان و فاشیست ها جلوه گر شدند .

این ها در مسیر مبارزاتی خود با معیار های اصلی و راستین روشنفکری که همانا سنجش و به داوری گرفتن عقل بود ، وداع نمودند . روشنفکر که خود بحیث نمایندۀ عقل انتقادی در شرایط خاصی رسم  بحران سازی را برای جلوگیری از گسست های دردناکتر بنا نهاد . بعد تر خودش بحران در بحرانی آفرید که هدفش رهایی انسان مغرب زمین بود .  علت اصلی این فاجعه ها در غرب روشنفکرانی بودند که در هر کدام به نحوی در دام ایده ئولوژی ها و باور های معینی اسیر شدند .

این تراژیدی هنوز پایان نیافته است و پشت حوادث کنونی  جهان و فاجعۀ مرگبار امروزی زیر نام "مبارزه با تروریزم" که موجی از وحشت را در سراسر جهان ایجاد کرده است  و زیر نام این جنگ بی معنا هر روز دهها انسان بیگناه کشته می شوند ؛  نیز روشنفکران لیبرال قرار دارند که با گفتن دموکراسی زبان ها از دهان شان چند متر پیش خیز میزنند . با تفاوت اینکه  در عقب حوادث دردناک نیم قرن گذشته روشنفکران مارکسیست و فاشیست قرار داشتند و در عقب رویداد وحشتناک کنونی یعنی جنگ نوین امریکا لیبرال های غربی قرار دارند که در حادثۀ اولی روشنفکران لیبرال برای دفاع از روشنفکران مارکسیست  قد بر افراشتند و در نتیجۀ بمباردمان فاجعه بار ناگاساکی و هیروشیما به جنگ دوم جهانی پایان دادند . در عقب حادثۀ کنونی بازهم روشنفکران راست  در تبانی با بقایایی روشنفکران چپ قرار دارند . در حادثۀ اول  چرخ های جنگ را سیاستمدارانی به پیش می کشیدند که همه سر از یخن روشنفکران دو آتشۀ مارکسست، فاشیست و لیبرالیست بیرون کرده بودند و اما در حادثۀ کنونی باز هم یک نوعی تبانی روشنفکر راست با چپ به گونۀ دیگری است که نه تنها از حجم بحران های جهانی میکاهند ؛ بلکه هر روز بر حجم فاجعه ها می افزایند .  روشنفکران ایده ئولوژیک غرب با این همه جنایات باز هم می خواهند فخر فروشی نمایند و با ژست های روشنفکرانۀ و مانور های کاذبانه گویی طناب دار روشنفکری را به گلوی روشنفکران شرقی ببندند و آنان را حلق آویز نمایند ؛ اما شماری روشنفکران شرقی که از محک و معبر تجربه از آب درست بدر نیامدۀ روشنفکران غربی بیرون نشده اند ، هنوز هم ناشیانه با بوق و کرنا به امید  استشمام هوای تجدد در خط آنان حرکت مینمایند تا باشد که پیش از چشیدن نشۀ تجدد ، در خمار پسا مدرن بیشتر از خود بیگانه شوند .

روشنفکر شرقی  که بادۀ دگر اندیشی را در باتوق (پاتوغ) روشنفکری به تجربۀ تازه گرفته است  . چنان در گیر شده است که نه تنها بحران آفرینی را برای رهایی از گسست و هرج و مرج جانشین ایجاد بحران گفتمانی نکرده  است و در لوح روشنفکری غرب  چنان پیهم مشق مینماید و هر آن پاکش مینماید که در هر مشق به تاویلی رو به رو میگردد که حقیقت را گذشته تر از پیش مغشوش می یابد ؛  در حالیکه روشنفکر واقعی برخاسته از متن جامعه همیشه حقیقت را در متن جامعه  جسته و میزان روشن اندیشی خویش را در حقایقی به پرس و پال میگیرد . از همین رو روشنفکر وجدان بیمار جامعه است که انتقادش از جامعه آگاهانه است و از نقش اخلاقی خود در جامعه نیز آگاهی دارد .  از خویشتن خویش آگاه است و بصورت مرتب خویش را مورد باز پرس قرار داده و پس از آن جهان اطراف خود را نیز مورد پرسش قرار میدهد . (28) روشنفکر است که در میان این پرسش های پیهم  پاسخ های خود را دریافته  و در هر زمانی بدنبال تاویل های جدید رفته و واقعی ترین حقایق را در آنها به کاوش میگیرد و ارایه میدهد . این پرسش هایش شکل خود محورانه را نداشته ؛ بلکه از خودش بیرون شده و در طیف  گسترده یی  بصورت فراگیر پرسش انگیز می شوند . از اینجا است که روشنفکر بیشتر در پی  پرسش است تا دنبال پاسخ ؛ البته این پرسش ها جستجوی بی پایان است ، برای فراهم آوری  حقیقت و نزدیک شدن به افق  حقیقت نه به خود حقیقت ؛ زیرا زمانیکه روشنفکر به حقیقت حتمی دست یافت ، دیگر افق حقیقتی وجودنخواهد داشت . (29) فاصله ها میان روشنفکر و افق حقیقتی به مثابۀ  جادۀ تلاش های خستگی ناپذیر است که هر آن او را بدون آنکه به آن وصل شود ، بی صبرانه به سوی خود میکشاند .

 از همین رو او در صدد دستیابی به پاسخ قطعی نیست ، زیرا پاسخ قطعی بن بست آفرین بود و معنای مرگ اندیشه  را دارد ؛ در حالیکه کار روشنفکر رهایی اندیشه از مرگ و بالنده نگهداشتن آن است . این گونه مرگ اندیشه از قشری گرایی ها برخاسته  و ایده ئولوژی های گوناگون که نحوی برخورد جزمی دارند  ، به نحوی اندیشه را در معرض تهدید قرار میدهند . به این ترتیب کار روشنفکر را که دفاع از ارزش های کثرت گرایانه  در برابر ارزش های انحصاری و مطلق  است به بن بست دچار میسازد  . (30)

روشنفکر دفاع از ارزش های کثرت گرایانه را به نحوی در یک پروژۀ فلسفی جستجو میکند  که باید ساخته شود و در آن هر گونه نقادی و فکر نقادی وجود دارد که این خود به روندی مبدل میگردد که زمینه ساز ساختن پروژۀ فلسفی دیگر است .  (31)

این تلاش های روشنفکر تحت پوشش یک پروژۀ فلسفی در روندی نقادانه تنها در اندیشیدن خلاصه نمی شود ؛ بلکه او برای حقیقتی می اندیشد تا فکرش را در خدمت آن قرار بدهد . یه گونه ییکه فیلسوف دوستدار دانش است ، روشنفکر خدمتگزار  حقیقت است که اولی برای دستیابی حقیقت و دومی برای نزدیک شدن به آن از دانش استمداد می جویند ؛ البته با تفاوت این که فیلسوف کارش به سیاست میکشد و دانش فلسفی اش در تحت پوشش حقیقتی در خدمت سیاست قرار میگیرد ؛ اما راسیتن کوشش میکند تا به دنبال حقیقتی برود که بار سیاسی نداشته باشد .  روشنفکر بدون این که خقیقت را قربانی سیاست نماید ، کوشش میکند تا سیاست را در خدمت حقیقتی قرار بدهد که صادقانه برای آن خدمت میکند . (33) ؛ گرچه حقیقت سوالی فلسفی  است در بارۀ انسان ، زنده گی ، مرگ و بسیاری چیز هایی دیگر ؛ اما روشنفکر چیستی ها ، چگونگی ها و چرایی هایی را در این حقیقت به کاوش میگیرد که فارغ از هر گونه تفاوت ها رسنگاری ها و زیبایی ها را برای انسان به ارمغان  آورد و ژرف بینانه از دور نظاره گر آنها باشد .

در این شکی نیست که اندیشیدن در عین متغیر بودن  مخاطره آمیز نیز است . این اندیشه جدا از علم است ؛ زیرا علم از هر نوع پرسش انتقادی در بارۀ قوانین و و ذات خویش سر آشتی ندارد . روشنفکر با اندیشه یی سازگار نیست که انتقاد ناپذیر نباشد و در لاک خود فرو رود . از همین رو است که هدف اصلی روشنفکر دفاع از عقیده عنوان شده ، نه علم . (35)

زیرا او در  حقیقت و برای حقیقت زنده گی می کند که مفهوم کلی بوده و مثل افقی  است که می توان به  آن نزدیک شد ؛ اما نمی توان دستیابش کرد و مطلقش گردانید ؛ زیرا مطلق سازی حقیقت کا رایده ئولوگ است . (36) و فلاسفه هم در پی کشف  و پیدایی آن تا سرحد مطلق سازی است . مطلق سازی ها اندیشه را عقیم گردانید و به سوی مرگ رهنمون مینکند . از همین رو هر فلسفه یی در بستر تحولات فکری و فلسفی اوج و حضیضی داشته و بعد از ارایۀ حقیقت فلسفی منحصر به خودش جان باخته است و به موزیم اندیشه ها افتاده است . 


November 14th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي